ترلانترلان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

دوست داشتنی ما

سونوی ان تی

روز 6 مهر رفتیم سونوی ان تی من خابیدم و خانم دکتر دسگاهو گذاشت رو شکمم خیلی استرس داشتم دکترم هی دستگاهو اینور اونور میکرد انگار یه مشکلی بود خیلی طول کشید ترسیده بودمگفتم مشکلی هست دکتر چیزی نگفت بالاخره تموم شد جوابو که داد گفت همین الان ببر به دکترت نشون بده ماهم همین کارو کردیم تو مطب دکتر بهم گفتن که ضخامت ان تی زیاده باید اورژانسی برم آز خون بدم ما م رفتیم آز دادیم و باید تا فرداصبر میکردیم برای جوابش خیلی سخت گذشت به هیچکسم نگفتیم تا فردا که رفیم جوابو گرفتیم و اونم مشکوک به سندروم بود خیلی ترسیده بودیم ماما باهامون در مورد آمینو سنتز حرف زد و دکترم گفت تنها راهش همینه باید این آزمایشو انجام بدی این آزمایش یه کمی ریسک سقط و این چیزا د...
11 آذر 1392

آزمایش آمینو سنتز

امروز 4 آبان هست روزی که بالاخره باید میرفتیم و این آزمایشو انجام میدادم میدونی مامانی خیلی میترسم تو این مدت خیلی تحقیق کردم واینور اونور زنگ زدم و از آزمایشگاههای مختلفپرس و جو کردم ولی آخرش نتیجه هیچ فرقی نکرد باید این آزمایشو انجام بدم چاره ای نبود به خاطر تو کوچولوی خوشملم به ترسم غلبه کردم مامان بزرگم باهام اومد یه وقت مامانی حالم بد نشه قبل آزمایش رفتیم سونوی سه بعدی بابایی هم اومد توی اتاق مامان بزرگم اولش اجازه ندادن بیاد ولی آخرش دیدم اومد و ایستاد یه گوشه منم خوابیده بودم رو تخت و دکتر داشت تورو و اندازه هایی که من سر درنمیاوردم بررسی میکرد بعد اینکه کارش تموم شد گفت بیا بچتو ببین مانیتورو برگردوند طرف من وشروع کرد توضیح دادن ای...
11 آذر 1392

اولین عکس آلبومت

امروز 27 شهریوره با بابایی رفتیم دکترکه واسه اولین بار ببینیمت وقتی دکتر دستگاهو گذاشت روی شکمم دیدمت دکترم گفت همه چیش تشکیل شده و اینم قد و قامتش و عکستو بهم داد گفت اینم اولین عکس آلبومش خودتم عکستو ببین تازه بابایی عکستو گذاشته تو طلق و هی بوسش میکنه امروز 9 هفته و 4 روزه بودی عزیزم و برای 6 مهر باید بریم سونوی ان تی ...
11 آذر 1392

ماجرای اومدن قشنگت

من و بابایی 2 شنبه هفته پیش فهمیدیم که بالاخره اومدی پیشمون و توی شکم مامانی هستی ولی باشک وتردید صبح که میخاستم برم سر کار رفتم یه ب ب گداشتم یه خط کمرنگ افتاد اومدم بالا سر بابایی خاب بود پریدم روش از خاب پرید بیچاره چقد ترسید گفتم یه خط کمرنگ افتاد همو بغل کردیم و من فقط اشک میریختمو هی به بابایی میگفتم هنوز مطمئن نیستم بابایی هم اشک اومده بود توی چشماش تا 3 روز هر روز صبح ب ب میداشتم و کمرنگ میشد تا بالاخره به اصرار خاله های نی نی سایتی 3 شنبه هفته پیش رفتیم با بابایی که من آزمایش خون بدم ساعت 5 رفتیم و تا 45 دیقه ای که جوابش حاضر بشه تو خیابون پیاده روی کردیم چقد دعا کردیمو استرس داشتیم تا بالاخره 45 دیقه تموم شد و رفتیم جوابو که خنوم...
11 آذر 1392
1